مهرسامهرسا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

مهرسا دختر رویاها

بهونه گیری

سلام آرام جانم،دختر نازم مهرسای من بذار برات بگم از گریه هات از بهونه گیری هات از همه کارایی که نباید انجامشان بدی ولی میدی ودل مامان رو خون میکنی. این چند وقته خیلی جیغ جیغو شدی و هر چی میشه ،هر کاری که بر خلاف میلت باشه شروع میکنی به جیغ زدن اونم چه جیغایی در حد تیم ملی،هر چی میگم مامان جیغ نزن کار خوبی نیست به خرجت نمی ره. بعضی وقتا از دست جیغ زدنات عصبیم میکنی خود منم که کلا مدتیه از نظر روحی وضعیت مناسبی ندارم و شما هم که دیگه..... دیشب وقتیکه داشتیم از شیراز برمیگشتیم اشکنان توی راه اصرار میکردی که باید پنل ضبط رو در بیارم و بذارم توی داشبورد ما هم که اجازه ندادیم و شما هم شروع کردی گریه کردن و جیغ زدن اولین بار بود که اینج...
5 مهر 1393

نقاشی کشیدن

مهرسای ما عاشق نقاشی کشیدن و مشق نوشتنه مدادرنگی ها و مداد و خودکارت رو برمیداری دفترتتم میذاری جلوت و به ما میگی بهم املا بگید من بنویسم.ما هم تک تک کلمات رو بهت میگیم و شما هم مینویسی و هم تکرارش میکنی و اون کلمه رو با صدای بلند میخونی . یه چیزی که برای همه خیلی جالبه اینه که از روز اول درست و حالت استاندارد قلم دست گرفتن رو بلد بودی و بدون اینکه ما بهت بگیم یا کمکت کنیم قلم بدست میگرفتی. روز اول بابا بزرگ متوجه شد و گفت بنفشه مهرسا دختر با سوادی میشه گفتم چرا گفت:چون قلم رو درست دست میگیره و منم کلی ذوق کردم اون لحظه. عزیزم امیدوارم یه روزی موفقیت های تحصیلیت رو ببینم و اونموقع به خودم ببالم و اشک شوق بریزم و ذوق کنم.آمین ...
5 مهر 1393

پاپا

دختر ما به دمپایی میگه پاپا عاشق پوشیدن دمپایی هستی عزیزم،به حدی که شبا موقع خواب وقتی از پات بیرونشون میاریم بیدار میشی و گریه میکنی.از لحظه ای که از خواب بیدار میشی دنبالشون میگردی بیونم که بخواییم بریم بازم حاضر نیستی از پات بیاری بیرون یا کفش بپوشی.بعضی وقتا کلافممیکنی. این دوتا دمپایی رو از مغازه مامان بزرگ برداشتی و خودت انتخابشون کردی اون صورتیه که خیلی برات بزرگه ولی بازم با عشق میپوشی.             ...
5 مهر 1393

بدون عنوان

سلام مامانی سلام دختر شیطونم.بازم ازت عذر میخوام که اینقدر دیر به دیر به وبت سر میزنم آخه وقتی بیداری که اصلا نمیذاری بیام سراغ کامپیوتر وقتی هم میخوابی منم خوابم میاد. اینروزا اینقدر شیرین زبون شدی که آدم دوست داره بخورتت، بهت میگیم مهرسا تو عزیز کی هستی با ناز میگی بابا میگیم جیگر کی هستی بازم میگی بابا،   بهت میگیم بابا کجا رفته میگی بانک میگیم رفته چی بیاره میگی پول میگیم پولو چکار کنیم میگی هام   بعضی وقتا با ناز بهمون میگی عجیجم،چند روز پیش گوشی خاله رو خراب کردی و با ناز رفتی پیش خاله هی میگفتی عجیجم عجیجم (یه جورایی رو مخ خاله کار کردی تا به اصطلاح دعوات نکنن)خاله اینقدر ذوق کرد که ی...
10 تير 1393

....

سلام گل مادر. فدات بشم این روزا خیلی حال روحی خودم خوب نیست و نمیتونم بیام برات بنویسم.ولی بزار برات ازبزرگتر شدنت بگم از اینکه الان یک ماه و نیمی میشه که دیگه شبا پمپرز نمیشی و تا وقتی که بیدار بشی اصلا جیش نمیکنی،روزا هم تایم جیش کردنت دستم اومده و دیگه پمپرز نمیکنمت.آخه اینجا هوا خیلی گرمه و با پمپرز مدام واقعا اذیت میشی. الان که دارم اینو برات مینویسم داشتم الکی وب گردی میکردم و شما هم روی میز کنارم نشسته بودی و گفتی جیش و منم سریع بردمت و توی قصریت جیش کردی.و مطمینم از این به بعد کامل موقعی که جیش یا پیپی داری اطلاع میدی.و تقریبا باید از پوشک بای بای کنی. ...
22 خرداد 1393

یک حادثه

جونم برات بگه گل قشنگم که... پنجشنبه 25 اردیبهشت  حدود ساعت 12 شب شما هنوز بیدار بودی و داشتی شیطنت میکردی آخه شیراز بودیم و شما هم چشمت به عمو ناصر و عمه جون افتاده بود و کلی شیطون بودی. آخرای بازیت بود که اومدم از پشت زیر بغلتو گرفتم و بلندت کردم چند لحظه بعد دیدم با اون یکی دستت مچ دست چپت رو گرفتی و گریه کردی .سریع بردیمت بیمارستان چمران و فهمیدیم که دستت در رفته و دکتر هم جا انداختش . و خدا رو شکر مشکل حل شد، ولی کوچولوی خوشکلم کلی بهمون استرس وارد کردی. و منم شرمنده که دستتون رو درست نگرفتم و باعث این اتفاق شدم. ...
29 ارديبهشت 1393

راهپیمایی 22 بهمن

      هروقت میخوام بشینم پای سیستم که برات بنویسم نمیذاری و اذیت میکنی و همه چیز باید تحت اختیار شما باشه بخاطر همین یادم میره چه پستایی قرار بوده برات بذارم. ولی بازم دیر نیست ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازست. روز 22 بهمن از خواب که بیدار شدیم به بابایی گفتم بریم راهپیمایی؟؟؟آخه چندوقتی بود تنوعی نداشتیم وکلی دپرس بودیم ،آخه مگه ما تو اشکنان چکار میتونیم بکنیم،هر روز دپرس تر از دیروزیم. بالاخره شما رو آماده کردیم و چندتا بادکنک هم برات باد کردیم و سوار دو چرخه شدی ورفتیم راهپیمایی.اونجا هم از شلوغی ترسیدی و اومدی بغل مامان و با تعجب به جمعیت نگاه میکردی.بعد از راهپیمایی همه مردم رفتن نماز جمعه و ما هم ...
28 ارديبهشت 1393

واکسن 18 ماهگی

بالاخره با 9 روز تاخیر رفتیم و واکسن 18 ماهگیتو زدیم. صبح وقتی بابایی زنگ زد و گفت که از بهداشت تماس گرفتن که بیایید برای واکسن شما خواب بودی و من توی خواب لباستو تنت کردم.آخه خیلی خوابالویی خوجل مامان وقتی بابایی اومد دنبالمون بغلت کردم که همونجوری توی خواب بریم ولی همینکه صدای باباجون رو شنیدی شاد و سرحال شدی و خواب یادت رفت و رفتی بغل بابایی. بهداشت که رفتیم اول قد و وزنت رو چک کردن که وزنت 8 کیلو 300 گرم بود                                    &...
28 ارديبهشت 1393

بابایی روزت مبارک

  دست های پر توانت ، همیشه بزرگ ترین حامی زندگی ام بوده . آغوش امن تو بهترین جا برای فراموشی غم های زندگیم روزت مبارک مرد زندگیم ، دوستت دارم         همسر عزیزم مرسی از بودنت ،مرسی که هستی و برای من و مهرسا کوچولو امیدی..         ...
23 ارديبهشت 1393