مهرسامهرسا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

مهرسا دختر رویاها

لحظه تولد

اینم از لحظه تولد دخترک نازمون.یعنی ساعت 12:30 سی مهرماه.                         اینجاهم که دخترک ما عروس شده و داره با دسته گل عروس میرقصه.   راستی اینم شاخه گلی هست که روز تولد مامان بابا براش خرید ...
14 آذر 1394

اولین آرایشگاه

مامانی چند روز پیش بر خلاف نظر بابایی بردمت آرایشگاه آخه موهات خیلی بد فرم شده بود و اجازه بستن و یا حتی شونه زدن بهمون نمیدادی و من با وجود نارضایتی بابایی موهاتو کوتاه کردم. قبل از رفتن گفتم حتما خیلی اذیت میکنی و اجازه نمیدی که موهات کوتاه بشه ولی شما مثل یه خانم مودب نشستی و اجازه کار دادی.ولی انصافا کار اون سالن هم حرف نداشت و با بچه ها خیلی خوب رفتار میکردن و من خیلی راضی بودم.   اینم موهای به هم تابیده و نامرتب شما   اینم از دختر مودب و مرتب ما     ...
14 مرداد 1394

روزهایی که گذشت....

از آخرین باری که فرصتی دست داد تا وبلاگ را آپ کنم زمان نسبتا زیادی گذشته... این روزا اتفاقای زیادی برامون افتاد از جمله اینکه بابایی از اشکنان منتقل شدن محمودآباد کوار و خونه ماهم اومد کوار. اینجا بهتره حداقل میدونم که دیگه به شیراز و خانواده نزدیک تریم و برای روحیه هممون خوبه. و مهمترین چیز اینه که دختر مامان دیگه میتونه جمله ترکی بگه آخه نزدیک خانواده مامانی هستی و مجبوری ترکی رو یاد بگیری و من از این لحاظ خیلی خوشحالم. یه چیز دیگه مهرسای من کلاسشو پیش زویا جون شروع کرده و خیلی هم دوست داره که بره پیش خاله زویا.و هر هفته منتظره که پنجشنبه برسه و خانم بره پیش خاله جون.       ...
14 مرداد 1394

22 بهمن

مامی جونم امسال 22 بهمن شیراز بودیم و صبح با مامان جون و بابایی باهم رفتیم راهپیمایی از جلوی بانک کشاورزی با همکارای بابایی همگی دسته جمعی حرکت کردیم و اونجا هر کس که شما رو میدید ازت عکس میگرفت شما هم اولاش یه کم همکاری میکردی ولی آخراش دیگه خسته بودی و هر کس میخواست عکس بگیره روتو میکردی طرف دیگه و اجازه عکس گرفتن نمیدادی. اینم عکسای روز راهپیمایی     ة     ...
3 اسفند 1393

مهرسا در تولد روژان خانم

  یک ماه اخیر همش درگیر کارای تولد روژان بودم آخه  تم تولدش  مینی موس بود و توی همین گیرو داری که من کارای روژان جون رو کات میکردم شما هم یاد گرفتی چطوری قیچی بدست بگیری کارت شده بود کاغذا رو ریز ریز کردن و توی خونه پخش کردن .اوایل که خوشحال بودم که بابایی قیچی دست گرفتن رو بهت یاد داده و ذوق میکردم ولی بعد دیدم ای داد بیداد خراب کاریا شروع شد. تولد روژان جان 18 دی ماه بود و خیلی خوش گذشت،شما یکم مامانی رو اذیت کردی  ولی وقتی بابایی اومد دیگه به من کاری نداشتی و گریه هات کم شد. یه چیز جالب دیگه که اتفاق افتاد این بود که وقتی کادوها رو باز میکردیم شما با قلدری تمام کادوهای روژان رو برمیداشت...
6 بهمن 1393

تولد مینی موس روژان جون

  بازم شادي و بوسه ، گلاي سرخ و ميخک                ميگن کهنه نمي شه تولدت مبارک تو اين روز طلايي تو اومدي به دنيا                        و جود پاکت اومد تو جمع خلوت ما تو تقويما نوشتيم تو اين ماه و تو اين روز                 از اسمون فرستاد خدا يه ماه زيبا يه کيک خيلي خوش طعم ،با چند تا شمع روشن      يکي...
6 بهمن 1393

میشا

          مهرسای ما دیگه میتونه اسم خودش رو بگه و تا بهش میگیم این مال کیه میگه میشا تا بهش میگیم تو میشا هستی میگه نه میییییی شااااااا از نظر خودش داره اصلاح میکنه میگه مهرسا یا وقتی دنبال گوشیش میگرده با یه لحن مظلومی میگه دوشی میشا وقتی جایی هست که نمیبینمش و از بابایی میپرسم مهرسا کجاست از همونجا داد میزنه ایژا یعنی اینجام تازه یه چیز بهتر دختر من تشکر هم بلده و وقتی میخواد تشکر کنه میگه ممنون به محض اینکه سیر میشه از پای سفره بلد میشه یا میگه بش یا میگه ممنون مامان بش جدیدا که میشی هم یاد گرفته   &n...
7 دی 1393

دغدغه این روزام

  دغدغه این روزام تویی ،تویی که اینقدر خوبیات زیاد بود که همیشه ورد زبونم بودی،ولی این روزا نمیدونم چی بگم از رفتارات،از حرف گوش ندادنات،از لجبازیات،از اینکه مامانو میزنی ،جیغ میزنی وووووو، از همه چیزای بدی که یکجا تو وجودت اومده.... بذار اینجا ازت گله کنم از اینکه تا من کشوهای لباساتو مرتب میکنم میریزیشون بهم ،از اینکه تمام اسباب بازیات همیشه تو سالن پراکنده شده،همیشه دختر خوبی بودی و آشغالات رو توی سطل زباله میریختی.... ولی حالا چی...   بزرگترین ناراحتیم از جیش و پی پی نگفتناته،یک هفته ای میشه که برام شده عذاب.دختری که همیشه اینقدر خوب بود که به محض اینکه جیش یا پی پی داشت بدون وقفه ا...
6 دی 1393

شب یلدا

  به صد يلدا الهي زنده باشی انارو سيب و انگور خورده باشي اگر يلداي ديگر من نباشم      تو باشي وتو باشي و تو باشی   مهرسای من یلدا یعنی یادمان باشد که زندگی آنقدر کوتاه است که یک دقیقه بیشتر با هم بودن را باید جشن گرفت. پس ماهم برای این باهم بودن  جشنی برپا کردیم و شما  هم هندونه خوشمزه ما تو این شب قشنگ بودی شب یلدا امسال برابر بود با 28 صفر و ما  همگی رفتیم خونه رییس بابا  آقای امیری زاده و شب رو اونجا گذروندیم خیلی هم خوش گذشت. دسر و کیک و آجیل،کباب خوردیم ،فال حافظ زدیم و شما هم تا تونستی شکلات و کاکائو خوردی...   ای...
5 دی 1393

یه این روزهای دیگه....

نازنین دختر من دیگه بزرگ شده،با شیرین زبونیاش به زندگیمون رنگ و بوی دیگه ای داده،دیگه برامون دو کلمه ای میگه،الان یک ماهی میشه که دیگه شیرین زبونیاش گل کرده و برامون حرف میزنه ولی در حد دو کلمه.... حرفای جدید میزنی بعضی وقتا مامان میشه مامی و بابا میشه ددی ،نی نی (عروسکت)میشه آبجی، تا کاری ازت میخواییم که نیاز به تایید داره میگی باشه اونم با یه لحن ناز و دوست داشتنی که هوش از سرمون میپره. تمام حرفای س رو ش ادا میکنی و همین باعث شیرین زبونیت شده.       ب رای لباس پوشیدنت خیلی مشکل دارم بعضی وقتا نمیذاری لباساتو من تنت کنم و میگی من و اونجاست که ما باید با صحنه های قشنگ مواجه...
5 دی 1393