مهرسامهرسا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

مهرسا دختر رویاها

اولین غذا خوردن

        عزیزم خوش اومدی به جمع غذا خورا الهییی مامنی فدات بشه  که اینقد شکمویی تقریبا از یکماه پیش هرچی خوردنی میدیدی بهش حمله میکردی و دهنتو باز میکردی،ما که جرات نمیکردیم جلوت چیزی بخوریم.تا اینکه روز چهارشنبه ٧/١/١٣٩٢ ساعت ٩ صبح اولین فرنی رو بهت دادم و شما با لذت اونو خوردی و مامانی کلی خوشحال شد.   اینم عکس اولین غذا خوردنت.             ...
1 مرداد 1392

واکسن دو ماهگی

واااااااییییییی که چقد من از این واکسن زدن میترسیدم،از یکماه قبل همه جا سرچ میکردم که باید چکار کنم. از همه می پرسیدم.اینقد وحشت داشتم که نگو. همش میترسیدم اگه تب کنی من تک و تنها چکار میتونم بکنم،از بابایی هم که بخاری بلند نمیشه،در کل فاجعه ای شده بود برام . سایت نی نی سایت خیلی کمکم کرد و بالاخره روز موعود رسید: از قبل به شما قطره استامینوفن دادم و نیم ساعت قبل از رفتن هم باز بهت قطره استامینوفن رو دادم تمام سعی خودم رو کردم که صبح زود ببرمت و خواب نمونم وتا اینکه ساعت 8 صبح بابابیی اومد دنبالمون رفتیم. الههییی وای که چقد خوشحال بودی و آروم ،دلم برات کباب شده بود ،خیلی هم مظلوم بودی،منکه کلا داشتم از استرس میمردم.بعد از چک کردن ق...
1 مرداد 1392

نه ماهگی

        نهمین ماه تولد شما وزن شما:٨٠٠/٦ قد شما:٦٩ عزیزم من و شما یک تیر با مامان جون و بقیه رفتیم بندرعباس تا بابا روز دوشنبه که نیمه شعبان بود به ما ملحق بشه،قبل از اینکه بریم بندر عباس شما خیلی ناآروم بودی و بیقراری میکردی ولی اونجا که رسیدیم دختر خوبی بودی انگار آب و هوای بندرعباس رو دوست داشتی.           عاشق تاب بازی هستی ببین چطوری تاب آقا ساشا رو سوار شدی و پایینم نمیای         میخوام از اولین عروسی برات بگم که بعد از به دنیا اومدن شما رفتیم،از قبلش دلمو کلی صابون زده بودم که میرم عروسی و خستگی این چند ماه از تنم در میره و یه...
31 تير 1392

یک ماهگی

        یک ماهگی عزیز دل مامان ما مجبور شدیم تقریبا 20 روز رو شیراز خونه مامان جون موندیم تا هر دومون یکم جون بگیریم و بعدش بریم پیش بابایی،بگذریم که تو این 20 روز من چقدر داغون و کلافه و بی حوصله شدم ولی خوب این نیز بگذرد و گذشت. و ما بعد از 20 روز با همراهی مامان بزرگ رفتیم اشکنان. شیراز که بودیم هوا رو به سردی بودولی وای از هوای اشکنان که گرم بود و شرجی و از ترس مریضی شما جریت نمیکردیم نه پنکه روشن کنیم نه کولر گازی و اینم یکی از بزرگترین مشکلات بود. مامان بزرگ 3 روز پیشمون موند و برگشت شیراز.و ما تنها موندیم ولی خوب خدا رو شکر من خودم به تنهایی از عهده کارا برمی اومدم و مشکلی نداشتم هر چند شما دختر گل...
31 تير 1392

تلاش مهرسا خانم

عمو امین این عکسای جالب رو ازت گرفت، وقتی داشتی تلاش میکردی تا به قطعات حلقه هوشت برسی           ادامه عکسا یادتون نره         واااای چه حلقه های قشنگی ،ولی چرا گذاشتنش اینجا برم بر دارم       آها کم کم دارم میرسم ....       یکم دیگه مونده...     تقزیباااا رسیدم         آخ جون ببین عمو دارم موفق میشم       هوووووووووووووووووووورااااااااااااااااااااااا دیدید تونستم... پس کو جایزه من؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!     ...
29 تير 1392

مهرسای شکمو

یه روز منو بابایی شما رو راحت گذاشتیم تا خودت غذات رو بخوری. همش دستتو میزدی توی ظرف عذات و میکشیدی به دهنت،مثلا داشتی غذا میخوردی. بابا هم کلی ذو ق کرد و یه کاسه ماست گذاشت جلوت و شما این بلا رو سر خودت آووردی.         بقیه عکسا رو ادامه مطلب میذارم                       ببین چه ذوقی هم میکنه ناقلا          ...
29 تير 1392

هشت ماهگی

هشتمین ماه تولد گل دختر وزن شما:750/6 قد شما:67  عزیز مامان خیلی بامزه شدیوعاشق باباییت هستی و تا بابایی از سر کار میاد براش دست و پا میزنی که بری بغلش. دیگه عادت کردی که عصرها حتما بری بیرون،ددری شدی دیگه چه میشه کرد،من خودمم از خدامه که عصرا برم بیرون تورو بهونه میکنم و سه تایی میریم دور میزنیم. عاشق دالی کردنی خودتم همش همکاری میکنی و دالی بازی میکنی و کلی قهقهه میزنی و از خنده غش میکنی. الههی فدات بشم از بس شیطون شدی میری پشت در اتاق درو باز میکنی و پشپ درو سرک میکشی و دالی بازی میکنی. وقتی پی پی میکنی از خودت صدا در میاری و اه اه اه اه میکنی و من میفهمم شما پی پی کردی. وای عزیز دلم این روزا من و باایی هردو...
29 تير 1392