یک ماهگی
یک ماهگی
عزیز دل مامان ما مجبور شدیم تقریبا 20 روز رو شیراز خونه مامان جون موندیم تا هر دومون یکم جون بگیریم و بعدش بریم پیش بابایی،بگذریم که تو این 20 روز من چقدر داغون و کلافه و بی حوصله شدم ولی خوب این نیز بگذرد و گذشت. و ما بعد از 20 روز با همراهی مامان بزرگ رفتیم اشکنان.
شیراز که بودیم هوا رو به سردی بودولی وای از هوای اشکنان که گرم بود و شرجی و از ترس مریضی شما جریت نمیکردیم نه پنکه روشن کنیم نه کولر گازی و اینم یکی از بزرگترین مشکلات بود.
مامان بزرگ 3 روز پیشمون موند و برگشت شیراز.و ما تنها موندیم
ولی خوب خدا رو شکر من خودم به تنهایی از عهده کارا برمی اومدم و مشکلی نداشتم هر چند شما دختر گل هم دختر خوب و آرومی بودی و باهات مشکل زیادی نداشتم
فقط عصرا که کولیک میاومد سراغت یکم بد عنق میشدی ولی اونم قابل تحمل بود.
یکی از بزرگترین مشکلاتم با شما این بود که خیلی بالا میاووردی.به محض اینکه شیر میخوردی هرچی خورده بودی بالا میاووردی.این حالت اونقدر شدید بود که از دماغتم شیر میومد بیرون.من روزی 10 بار لباس عوض میکردم.
عزیزم 30 ابان ماه 1391 برای چک کردن قد و وزنت به بهداشت اشکنان رفتیم و همونجا تشکیل پرونده دادیم.
وزن شما:3900
قد شما:55 بود.که همه میگفتن هنوز خیلی کوچولویی
اینم از عکسای دخملی ،البته در ادامه مطلب
لحظه خروجت از اتاق عمل
اینم یه عکس دیگه
لحظه ای که وارد خونه شدی البته خونه مامان جون
ببین مامان بزرگ چه بلایی سرت اوورده
ببین چه ناز خوابیدی
این لباستو خاله شکوفه بهت هدیه داد منم تنت کردم مثل پسرا شدی،ولی ناز شدی
عزیزم چند روز بعد از به دنیا اومدنت عید قربان بود و بابابزرگ مثل همیشه ببعی قربانی کرد و ماهم رفتیم.
بابابزرگ برای دخترم طبق رسم و رسوم مثل هندیا بین ابروهات خون کشید.