مهرسامهرسا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره

مهرسا دختر رویاها

جا افتاده ها

1392/9/18 0:45
نویسنده : مامان بنفشه
258 بازدید
اشتراک گذاری

خوشکل مامان یه عالمه عکس داری که دوس دارم برات بذارم ولی از بین اونا دوس داشتم اینا رو برات بذارم فکر کنم تو هم دوسشون داشته باشی.

 

 

اینجا مامان تصمیم گرفتم موهاتو یکم مرتب کنم که اولین بار  موهاتو کوتاه کردم.

قربون اون نشستنت برم من.ببین چه نازم نشسته

  

اولین آرایش

 

آرایشگر کوچولوی مامانشه،قربونش برم

 

اولین آرایش

 

یه سینی بزرگ داریم اووردیش تو سالن (البته از ما خواستی که بیاریمش) رفتی نشستی توش و کلی کیف کردی

 

جالب

 

جالب

 

 

عاشورا یا حسین

 

روز عاشورا 23 آبان نذری داشتیم که زحمتش افتاد گردن مامان جون و برامون پختن و بابایی زحمت کشیدن بردن برای معلولین اکبرآباد.

و همون روز هم شما این لباس محرمی رو که آیداجون برات خریده بودن پوشیدی و ما کلی ذوق زده شدیم وقتی تنت دیدیم و مامانی برات اسفند دود کردن

 

 

حافظیه

 

یه روز بعد از عید قربان یعنی 25 مهر باخانوتده خاله شکوفه رفتیم حافظیه،قبل از اینکه بریم اونجا من خیلی حالم بد بود و اصلا آروم نبودم و خیلی استرس داشتم ولی وقتی با حال و هوای اونجا روبرو شدم انگاری آرامش دنیا رو بهم دادن،واقعا جای آرومیه مخصوصا اگه دم غروب بریم که اتفاقا خودمون همون موقع رفتیم و واقعا خوش گذشت.

بعد از اون هم رفتیم پشت ارگ کریمخانی و بستنی و فالوده شیرازی خوردیم که توی هوای سرد پاییزی شیراز واقعا چسبید.

 

 

چمران

 

 یه روز بعد از عاشورا یعنی 24 آبان قرار شد وقتی داداش علی و عمه جون رو رسوندیم قلم چی با خاله شکوفه اینا و مامان جون و عمو امین بریم چمران پیاده روی.

اولش که از فرط خواب به زور چشماتو باز میکردی ولی یکم که گذشت شما هم هوس پیاده رویکردی و من و بابا مجبور شدیم همپای شما آروم آروم راه بریم تا خوشکل خانم ما از هوای دلچسب لذت ببرن و پیاده روی کنن.

اینجا هم وقتیکه حسابی خسته شدی گیر دادی به عینک خاله و تا نیم ساعتی گذاشتی رو چشمات و وقتی هم میخواست بیوفته دماغت رو یه شکل خاصی میدادی بالا تا نذاری بیوفته و ماهم با دیدن حرکاتت کلی قربون صدقت میرفتیم.و هرکس هم از اونجا رد میشد قربون صدقت میرفت یه عزیزم میگفت و شما هم با همه بای بای میکردی.

کلا شیطونی بودی اونروز برای خودت

 

مهرسا

 

وای از این عکست.....

جونم برات بگه که این عکس جریانات داره....

الان چند ماهی هست که شما کاملا جدا و تو اتاق خودت میخوابی(تاریخ دقیقش یادم نیست تاریخش رو تو دفتر خاطراتت نوشتم سعی میکنم نگاه کنم و برات تو اولین ها بنویسم البته اگه یادم موند)منم چون مجبورم به خاطر گریه شما شبی 2یا 3 بار بیام تو اتاقت برای خودم یه تشک اووردم تو اتاقت تا موقع شیر دادن بهت اذیت نشم.(آخه بعضی وقتا همون بار اول که میام پیشت از خستگی و خواب آلودگی زیاد همونجا خوابم میبره تا صبح)

یه روز صبح نمیدونم چت شد که روی تشک اووردی بالا و منم مجبور شدم روکش تپک رو در بیارم و بشورم،شما هم تا دیدی تشک تغییر قیفه داد رفتی روش خوابیدی و بابا این بلا رو سرت اوورد.

وای که همون روز شما چقدر ذوق زده بودی و قهقه میزدی و انگار نه انگار که چند مین پیشش حالت بد بوده.

 

 

مهرسا،علی،عرفان

 

اینم عکسی که رفتیم عکاسی شایان وآقای سپاسدار از شما و داداش علی و داداش عرفان انداختن.

 

 

مهرسا و عکس بابایی

 

یه مدت گیر داده بودی به این عکس بابایی و وقتی بابا سرکار بودن شما میرفتی پیش این کوزه و هی ب ب ب میکردی.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

رهگذر
2 دی 92 16:56
پیوند ابرو هاش مبارکه..